دل نوشته های من مادر

ساخت وبلاگ
انگار همونجور که توی دنیا داره تند و تند اتفاقات جدید میفته و اصلا نمیشه به بیخیالی قبل زندگی کرد، همین حالت توی زندگی شخصی‌م هم رخ داده! انقدری که توی فاصله‌ی ده‌روزه‌ای که می‌خواستم درباره‌ی سربازی رفتن همسر بنویسم کلی ماجرای دیگه پیش بیاد جوری که اون اولی از اهمیت بیفته!و ذهنی که داره دیوونه می‌شه از این افکار در هم و برهم...یکی یکی باید بنویسم و بریزم بیرون بلکه آروم‌‌تر بشم.بله همسر رفت... در حالی که چند روزی بود که کلافه بود. رسما بی اعصاب. و بی حوصله. و وقتی ازش می‌پرسیدی به خاطر اینکه قراره دو سه روز دیگه بری اینجوری شدی؟؟ میگفت خب معلومه دیگه!‌ پس خوشحال باشم؟!از طرفی هرکسی از نزدیکان که می‌شنید بالاخره این شاخ غول داره شکسته می‌شه خوشحال مي‌شد... هرکی به نحوی... مامانش از فکر اینکه «آخ جون بالاخره می‌تونیم همه با هم بریم کربلا!‌» (آخی طفلکی بیخبر!) مامان بابای من از این جهت که حالا لابد بهتر می‌تونه کارش رو توسعه بده لابد! و خواهر و برادرا یه جور...و فقط من بودم که بیشتر از خوشحالی نگران بودم. چون فقط من بودم که می‌دونستم همسر با اون نفرتی که از رفتن توی این پروسه داشته و سال‌ها عقب انداخته چون احساس می‌کرده همه‌ی زندگی‌ش لنگ میشه،‌ اگر الان بالاخره همت کرده که این کارو تموم کنه دلیل دیگه‌ای داره... همون دلیلی که باعث شد اعزام قبلی‌ش رو به بهانه‌ي پزشکی کنسل کنه و عقب بندازه. چرا؟ چون دوره‌ي قبلی قرار بود برای س‌پ‌ا‌ه باشه! بله...و قطعا با این اوصاف، بعد از پایان خدمت،‌ تنها جایی که نخواهد خواست که بره، همون رویای مامانشه...همه‌ي اینا برام ترسناکه. چون می‌دونم من‌ آدم پا گذاشتن توی راهی که اون داره توی چشم‌انداز نگاهش می‌بینتش نیستم! قطعا نیستم!اینه که من تنها کسی‌ دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 0:01

هی می‌خواهم بنویسم و هی تنبلی کرده‌ام. دریاره‌ی چیزی که چند وقتی‌ست ذهنم را درگیر کرده و همین الان که این‌هارا می‌نویسم هم توی تاکسی نشسته‌ام و دارم می‌روم که به بخشی‌ش رسیدگی کنم...درمورد تصمیم برای ایجاد تغییر در سال تحصیلی آینده یا ادامه دادن همین مسیر بدون تغییر... یا لااقل تلاشی برای ایجاد تغییر مثبت در همین جایی که هستم.تا چه پیش آید...پ.ن. ربّ انّی لما انزلتَ الیَّ من خیرٍ فقیر... + نوشته شده توسط محی بانو در دوشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۳ و ساعت 13:54 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:28

نیمه شب باشه... کلیدر گوش کنی... به اوج داستان برسی‌... بی‌خوابی بیاد...

ولی باز جای خالی‌ای رو ببینی که خالیه...

+ نوشته شده توسط محی بانو در دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ و ساعت 1:10 |

دل نوشته های من مادر...
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 10:40

دوستی یک بار می‌گفت من تازگی‌ها فهمیدم توی صحبتهام دیتای اضافی به مخاطب می‌دهم. و این گاهی درد سر درست می‌کند.حالا حکایت من است دیروز که رفته بودم برای مصاحبه. چند وقت پیش اطلاعیه‌ی جذب همکار برای مدرسه‌ای را دیدم که شرایطش خوب بود... تیری توی تاریکی فرمش را پر کردم و یکشبنه زنگ زدند که فردا بیا برای مصاحبه.رفتم. برخوردها دوست‌داشتنی بود. و تدریسی که کردم ظاهرا خوب بود و خانمی که شاهد تدریسم بود راضی.ولی‌ نمی‌دانم آن آخر کاری چی توی کله‌ام گذشت که آن حرف‌های آخری را زدم. شاید برخورد دوستانه و مهربان همان خانم باعث شد چیز‌هایی بگویم که لازم هم نبود... شاید زیادی احساس صمیمیت کردم. هرچه بود شروع کردم از این گفتن که چرا بدم نمی‌آید مدرسه‌ی فعلی‌ام را تغییر بدهم، با وجود اسم و شهرتی که دارد و همان خانم هم می‌شناختش... گفتم از چی‌اش ناراضی‌ام و البته مکالمه زود تمام شد و خداحافظی کردیم. ولی بعدش که بهش فکر کردم حس کردم آن صحبت‌ها شاید درنهایت به ضررم تمام شده باشد. چون شاید آن شرایطی که ازش نالیده بودم را این یکی مدرسه هم داشت: فضای فیزیکی نامناسب! حتی همان خانم در پاسخ به حرفم گفت «اینجا چی؟ اینجا را دیدید؟ چرخیدید داخل مدرسه؟» و یک چیزی از هم کتاب‌های کمک‌درسی که کار می‌کنیم پرسید که آن را هم انگار بهتر بود نمی‌گفتم. یا لااقل می‌گفتم که انتخاب خودم نیست و مدرسه داده و ما هم مطیعیم...حالا درهر صورت نمی‌دانم چه شد و چه خواهد شد... ولی وقتی تمام شد و داشتم برمی‌گشتم یاد آن دوستم و «دیتای اضافی مزاحم»‌ افتاده بودم...امیدوارم هرچی خیر است پیش بیاید. + نوشته شده توسط محی بانو در سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۲ و ساعت 20:13 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 9:46

چند سالی‌ست از مدتی مانده به شروع ماه رمضان‌، دلم می‌گیرد...ماه رمضا‌ن توی خانه‌ی ما اصلا شبیه چیزی که از بچگی ازش خاطره دارم نیست... درست مثل عید که دیگر شبیه نوروزهای قدیم که عاشقشان بودم نیست... همه چیز پوسته‌ی جدیدی به خود گرفته که دوستش ندارم...ولی ماه رمضان بیشتر شبیه نیست. سفره‌ی افطار که اصل نوستالژی ماه رمضان است را دیگر نداریم. چون اصلا خانواده‌ای دور هم توی آن ساعت وجود ندارد...من درست مثل وقت‌های دیگر سال که روزه قضا می‌گیرم و وقتی اذان می‌شود سرپایی توی آشپزخانه دمنوشی چیزی می‌ریزم و با دو تا خرما می‌خورم، و دیگر می‌رود تا شام، حالا هم همان‌شکلی... در حدی که بچه‌ها اصلا یادشان می‌رود ماه رمضان است و ظهر می‌گویند بیا با هم ناهار بخوریم. بماند که امروز واقعا نشستم و خوردم چون همین روز دوم ماه رمضانی خورده‌ام به تعطیلی! ولی اگر این نبود هم باز متوجهش نمی‌شدند چون هیچ نشانی ازش توی خانه نیست..‌ با صدای اذان تغییر خاصی توی زندگی نمی‌بینند. نه تکاپوی خاصی... نه سفره‌ی خاصی... نه نوای خاصی‌... شاید کم‌کاری خودم هم باشد البته... شاید خودم هم باید بخواهم لااقل ربنایی پخش کنم دم اذان... ولی وقتی دم‌ افطار تنها باشی چندان انگیزه‌ای هم نداری‌‌...زودتر باید بروم خانه... لااقل بچه‌ها ماه رمضان را ببینند که چه شکلی‌ست. تلویزیون در حال پخش مناجات کنار سفره‌ی پهن شده‌ی افطار و صدای اذان و اقامه‌ی بابابزرگ که با صدای خرد شدن تکه‌های نبات در استکان چایی در هم می‌پیچد را بچشند...ببینند ماه رمضانی که ما دوستش داشتیم چه شکلی بوده.....پ.ن. سحر را داریم البته... ولی باز هم بی‌شباهت به گذشته‌ها... بیشتر «میل به خوردن» است تا «سحر»ی که من ازش خاطره دارم... + نوشته شده توسط محی بانو در پن دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 9:46

لیستی دارم روی کاغذ بالا سر میز کارم. از اسم فیلم توش هست تا کتاب تا سوژه‌هایی که دلم می‌خواهد بنویسمشان.امروز که بالاخره مدرسه تمام شده و خانه‌ام را هم چهارشنبه و پنجشنبه تا حد خوبی تکاندم، تا از خواب بیدار شدم و هنوز اهل خانه خواب بودند فکر کردم چه کار جذابی هست که می‌توانم تنهایی انجام بدهم؟ چی را هی عقب انداخته بودم به هوای کارهای مدرسه؟ یادم به لیست فیلم‌هام افتاد و فیلم دیدن آسوده‌ای که خیلی وقت است به دلم مانده...نگاهی بهش انداختم. حوصله‌ي فیلم خارجی‌های یادداشت شده را نداشتم. چشمم افتاد به «در دنیای تو ساعت چند است؟» که اصلا یادم نمی‌آمد به توصیه‌ی کی اضافه کرده بودمش. آخه معمولا اینش را هم می‌نویسم.یک فیلم یواش مهربان مثل اغلب کارهای لیلا حاتمی و علی مصفا. و تا حدی انتزاعی... «یک عاشقانه‌ی آرام» هم شاید اسم مناسبی می‌توانست برایش باشد... دوستش داشتم. همان حکایت دردآور اغلب عاشقانه‌ها؛ این یکی شاید برای من آشناتر...و آهنگ‌های گیلکی که در طول فیلم پخش می‌شد و دوستشان داشتم. کاش کسی بود و ترجمه‌اش می‌کرد... :)...پ.ن. چند وقت است نمی‌توانم اینستا بنویسم... چرا؟ نمی‌دانم... انگار احساس عدم امنیت می‌کنم... اینجا هم که «کسی» نیست...پ.ن.۲. معلم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوشش میاد. تو گفتی از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی. می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست. تو فرق داشتی گلی...پ.ن.۳. اون کی فاده تی‌ دیمه، رنگ امید و بیمه، خوانه تی‌فند و لیما، کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟پ.ن.۴ گلی‌جان...پ.ن.۵. حرفی بزن. چیزی بگو... + نوشته شده توسط محی بانو در جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۲ و ساعت 12:23 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 9:46

غمگینم... غصه‌مه... دستم به هیچ کاری نمی‌ره. حتی درست کردن شامی که هنوز نداریم.خبری که شنیدم رو باور نمی‌کنم...باز من از چند روز جلوتر ذوق انجام یه کاری رو داشتم و باز کنسل شد...چند روزه که سختیای مدرسه و اذیتای بچه‌ها رو دارم تحمل می‌کنم به یه امید. اینکه قراره آخر هفته‌ی جذابی داشته باشم. و حالا...اینهمه غصه‌م از این نیست که یه چیز دوست‌داشتنی رو از دست دادم! از خود این اتفاقه! از اینکه چه‌طور ممکنه یه لذت عمومی اونم از نوع خیلی اتوکشیده و مجاز و مثبت از مردم گرفته بشه...؟! چه‌قدر باید خودخواهی وجود داشته باشه؟ چه‌قدر باید اهمیت داده نشه به دلخوش بودن ملت؟ چه‌طور می‌شه اینقدددر کوته‌فکری وجود داشته باشه؟!وای که نمی‌تونم هضمش کنم......شروع که کردم به نوشتن، می‌خواستم اشکا راه باز کنن و سبک شم... ولی حالا چرا نمی‌تونم جلوشونو بگیرم...؟برم اینو پلی کنم: بهانه‌ی من بغض خانه‌ی من، گرفته دلم گریه می‌خواهم......#علیرضا_قربانی + نوشته شده توسط محی بانو در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۲ و ساعت 19:53 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 14:05

تازگی‌ها خیلی عمیق می‌خوابم. کلا زیاد خسته می‌شوم و شب حدود ساعت نه خوابم می‌آید. گاهی می‌توانم خودم را به زور تا ده و نیم یازده برسانم. و بعد بیهوش تا صبح. آنقدر بیهوش که صبح وقتی ساعتم زنگ می‌زند باید چند لحظه فکر کنم که چندشنبه است؟ تعطیلیم یا باید برویم مدرسه؟ولی خوبی این خواب‌های عمیق، خواب دیدن‌های باکیفیتش است.دیشب دوباره خواب می‌دیدم. خواب جده! دیدم رفته بودیم روستا. از دری در کوچه‌ای وارد شدیم که برایم آشنا نبود. ولی وقتی وارد شدیم دیدم جده وسط اتاق ایستاده و بقیه بهش تبریک خانه‌ی نو می‌گویند! داشتم گیج می‌زدم که یعنی چی؟؟ جده تنهایی خونه ساخته؟ که خواهرم توضیح داد که نگاه کن... این قسمت را وصل کردند به همان خانه‌ی قبلی. و دیدم بله... اتاق‌های آشنای قبلی سر جایشان هستند و ما الان انگار پشت یکی از دیوارهای سابق ایستادیم! که حالا با دری به قبلی‌ها باز شده.جده سرپا و سرحال بود. و خوشحال. شبیه تصویری که شاید ده سال قبل از فوتش دیده بودم...رفتم توی کوچه که بفهمم دری که ازش وارد شدیم، از کجا و چجوری به آن کوچه‌ی قبلی وصل می‌شود. توی همین حیث و بیث گشتن بود که بیدار شدم..خیلی وقت بود خوابش را ندیده بودم‌. امیدوارم حالش خوب باشد. حتماً هست... + نوشته شده توسط محی بانو در پنجشنبه سوم اسفند ۱۴۰۲ و ساعت 8:14 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 0:59

دیروز رفتیم بیرون. چهارنفری زدیم به جاده. به قول بابا سفر اکتشافی!دلمان برف‌بازی می‌خواست ولی دقیقا نمی‌دانستیم جایی پر برف اصلا هست که پیدا کنیم؟! و همین جوری رفتیم به سمتی که احتمالا پیدا می‌شد...اینکه پیدا کنیم یا نه مهم نبود. مهم همین قسمتش بود که این کار را انجام دادیم! تلاش برای خوش گذشتن. برای استفاده‌ی قشنگ از زمان و «امکانات»!و این امکانات هم اصلا چیز عجیب غریبی نبود... چیزی بود که روزگاری داشتیم ولی اصلا آنجوری که حقش بود قدرش را نمی‌دانستیم. (یا نمی‌دانست!) و حالا، بعد از بیشتر از پنج سال که دوباره «ماشین‌دار» شدیم، انگار تازه یادمان افتاده که از این نعمت چه‌جوری باید استفاده کرد... هم استفاده و هم نگهداری! چیزی که پنج سال پیش توی جفتش می‌لنگید..بعضی آدم‌ها باید از دست بدهند تا قدر بدانند. و او یکی از همین آدم‌هاست. نمی‌دانم... شاید من هم!..این بود آن اتفاقی که شانزدهم بهمن افتاده بود و خوشحالش بودم... بعد از یک سال عذاب. + نوشته شده توسط محی بانو در شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ و ساعت 14:45 | دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 0:59

بالاخره روزای مزخرف تموم شدن... دیروز روز خوبی بود. دیشب بعد مدت‌ها، خسته ولی خوشحال خوابیدم.عصری با خانم ط عزیزم قرار داشتم. برای اولین بار یه جلسه‌ی دو نفری! یه جورایی یه قرار دوستانه. که از قبلش به خاطرش عذاب وجدان داشتم! ازینکه قراره فقط برای من وقت بذارن...مث کسی که استرس یه قرار عاشقانه رو داشته باشه با یه عالم تپش قلب حاضر شدم و بالاخره رفتم. کللی حرف زدیم. از همه چی... از مدرسه، تا نگرانیای من، تا شرایط زندگی‌م تا حتی بعضی قصه‌ها از زندگی دخترش که قسم می‌خورد تا حالا غیر خودش و دخترش و خدا کسی نمی‌دونسته...و من باز یادم افتاد تا حالا چند بار این جمله رو شنیده بودم... رازهایی که دوستانی عزیز منو معتمد دونستنش دیده بودن. دل نوشته های من مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته های من مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madarneveshtehao بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 20:03